محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی آسمون زندگی مامانی و بابایی

از اون هفت سین تا این هفت سین

از آغاز سال 92 که سفره هفت سین خونمون رو چیدم از خدا خواستم: سلامتی سرور سعادت سرسبزی سربلندی سروری سرفرازی. وقتی نوروز به پایان رسید و سفره هفت سینمون جمع شد، تا آغاز امسال که یه هفت سین دیگه پهن شد، خدا لطف کرد و علاوه بر همه اونا، یه پسر گل هم بهمون داد. خدایا بخاطرش هزاران بار سپاس. خدای خوب و مهربونم نوروز امسال در حالی به پایان رسید که ایام شهادت بهترین بانوی زمین و آسمان ها بود.خدایا به حق بانوی آب و آینه، حضرت زهرا(س) در سال جدید هر چه خوبیست برای همه بندگانت بخواه.آمین ...
16 فروردين 1393

روز آشتی با طبیعت

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دلها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد سبزه عمرتان گره خورده با شادی ها باد. محمد معینم! یکی از رسوم زیبای ما ایرانی ها، آشتی با طبیعته که هر ساله روز سیزدهم فروردین ماه این روز رو در دل طبیعت جشن میگیریم. بماند که بعضی ها این روز رو تبدیل به قهر طبیعت کردن و وقتی میرن تو دامن طبیعت جز از بین بردن زیبایی های خدادادی زمین و زشت کردن چهره بهار کار مثبتی نمیکنن. هر ساله با اهل خونواده و فامیل میزدیم بیرون از خونه و دور هم خوش بودیم. امسال به خاطر کوچولویی تو و کمی سرد بودن هوا و البته به خاطر اینکه بابا کمی مریض احوال بود، به جای دشت و پارک و ...، من وتو و بابا و باباجون و مامان ...
13 فروردين 1393

آغاز سال 1393 هجری خورشیدی و اولین نوروز محمدمعین جون

پنجشنبه ٢٩ اسفند ٩٢، من و تو وبابایی از صبح مشغول آخرین رفت و روب های پایان سال بودیم. من کار میکردم بابایی مواظب تو بود. تو بازی می کردی. بابایی کار می کرد من مواظب تو بودم تو لالا میکردی. وقتی هم من و بابایی هر دو مشغول کار بودیم تو فقط داد میزدی که یکی باهام حرف بزنه.وقتی هم میبردیمت پیش خودمون تا همزمان با کار کردن، باهات حرف بزنیم و ما رو ببینی، بازم داد میزدی که بیایین چشم تو چشم باهام حرف بزنین و باهام بازی کنین. خلاصه دو ساعت مونده به سال تحویل خوابیدی و ما هم فرصت رو غنیمت دونستیم و کارها رو به اتمام رسوندیم. وقتی بیدار شدی، ٤٠ دقیقه به عید مونده بود. لباس عیدت رو پوشیدی و شیر خوردی و با من و بابایی سر سفره هفت سین نشستی تا باه...
5 فروردين 1393

آخرین روزهای سال 92

روزای پر تلاطم سال 92 پر از اتفاق بود. از دامادی دایی و عروس شدن عمه گرفته تا اولین سرماخوردگی محمدمعین جون و بد خلقی و بیحالی پسر طلا که باعث نگرانی و بیتابی ما هم شده بود. خوب و بد، زشت و زیبا، به هر حال، برامون خاطره شد و گذشت. چند تا عکس یادگاری از پسر گلی از روزایی که سرگرم خونه تکونی و خرید عید و تکاپوی شروع سال نو بودیم میزارم تا یادمون بمونه که هر وقت خسته میشدیم، محمدمعین و لبخندهای قشنگش خستگی رو ازمون میگرفت. اینایی که روی شیمک منه، فکر نکنید شکلاته هااا! نه، اینا افکار شکلاتی منه که به لطف دایی شیمکوی من، روی شیمکم مجسم شده! وقتی کسی نماز میخونه، محمدمعین جون با دقت و علاقه بهش نگاه میکنه و با ذو...
5 فروردين 1393